هدیه

مردی دختر سه ساله ای داشت . روزی به خانه آمد دید دختر سه ساله اش گران ترین کاغذ کادوی کتابخانه اش را برای زینت یک جعبه کودکانه هدر داده است .
مرد بسیار عصبانی شد ودختر کوچکش را تنبیه کرد. دختر هم با گریه به بستر رفت و خوابید.
روز بعدوقتی که مرد از خواب بلند شد دید که دخترش بالای سرش نشسته ومیخواهد این جعبه را به او هدیه بدهد.و مرد تازه متوجه شد که امروز روز تولد اوست ودخترش کاغذ را برای کادوی تولد او مصرف کرده است.
با شرمندگی دختر کوچکش را بوسید وجعبه را از او گرفت و باز کرد.
اما متوجه شد که جعبه خالیست.دوباره مرد عصبانی شد و کودک را تنبیه کرد .
اما کودک درحالیکه گریه میکرد به پدرش گفت که من هزاران هزار بوسه داخل آن جعبه ریخته بودم و تو آنها را ندیدی.
مرد دوباره شرمنده شد ومیگویند تاپایان عمر جعبه را به همراه داشت و هرقت آنرا باز میکرد به طرز معجزه آسایی آرامش پیدا میکرد
                           

غربت

پاییز با تو از راه رسید ...
و پرنده های غریب آرزوهایمان چه آزادانه پر گشودند به سوی دستانت
چه غریب در پشت پنجره های غربت صدایمان را به آسمان فرستادیم
تا از فرشته ها ارمغان پاییز را بگیریم ...
و چه زیبا بود لحظه هایی که نگاهمان تلاقی عشق دو کبوتر را به یاد می آورد...
تو با برگها به زمین آمدی و با نسیم صبحگاهان از خاطره ها زدوده شدی ...
و فقط در یاد و خاطره دو نرگس عاشق ثابت ماندی....
تو را دوست میدارم و تنها تو را چرا که هنوز به یاد تلاقی نگاه خسته ام بر چشمان پر نیازت
می توانم زندگی کنم.
من عاشق بوی دستان گرمت هستم که در هر فضایی بوی بهار را میدهد و عاشق آن نگاه
خسته ات که بوی نیاز گمشده را میدهد.
دوستم بدار تنها برای یک لحظه و تنها برای یک لحظه صدایم کن تا دنیای خوب افسانه هایم را
با ناقوس صدایت به آخرین پرواز نگاهت بسپارم ...
شانه هایت چه غریبانه می لرزد از ترس جدایی بود ....

 
مگذار که عشق به عادت دوست داشتن تبدبل شود.مگذار که حتی آب دادن گل های باغچه
 
 به عادت آب دادن گل های باغچه تبدیل شود. عشق عادت به دوست داشتن و سخت دوست
 
داشتن دیگری نیست، پیوسته نو کردن خواستنی است که خود پیوسته خواهان نو شدن
 
است و دگرگون شدن. تازگی ذات عشق است و طراوت بافت عشق,چگونه می شود تازگی
 
و طراوت را از عشق گرفت و عشق همچنان عشق بماند؟
 
                  
 
وقتی باران را آویزان کردی
 
        عاشقانه ترین حرف ها را در جیب بارانی ات گذاشتم
             
                   وقتی رفتی عاشقانه ترین حرف ها را گفتی
 
                     بی آنکه دست در جیب های بارانی ات کرده باشی
 

 
 
ناگفته های مانده بر دلم را تنها تویی که خوب می دانی
 
کاش می شد فریادشان زد
 
اما نه،آنوقت حرفی برای ثانیه های سکوتم که فقط تویی و من و سو سوی شمعی نمی ماند...
 
نمی گویم تنهایی هایم را از من بگیر......
                                                             
 ……نه
                                                                           
 ر..... می گویم تنهایم نگذا
                                       ….فقط همین
                                       

 
کاش کسی جای من می نوشت و من
فقط خیره به شعله ی این شمع شیشه ای می شدم
بیخود نیست که پروانه ها برایش می میرند،
آخر عاشقانه می سوزد
بی معشوق
بی معشوق
ب ی م ع ش و ق

خدایا

خدایا! می توان با یک زیرانداز ساده زیر سقف آسمان خوابید و دغدغه نداشت
 می توان شب به شب با نان خالی عشق ساخت و غمی به دل راه نداد
می توان لبخند ها راغنیمت شمرد و فقط در خلوت اشک ریخت
می توان بی هیچ غصه ای نفس کشید و دلشوره ای نداشت و از اندوه و رنج، آه کشید
خدایا! سوزش سرما هم بی معنا می شود اگر وجود آدم را از عشق و صفا گرم کنی
می توان یاسی چید و می توان آن را به دیگران هدیه داد و دل ها را با کینه غریبه ساخت  و بذر مهربانی پاشید
می توان..... اگر تو بخواهی ، اگر تو کمک کنی
خدایا ! ناله هایم را بشنو و به خاطر بسپار. بشنو و به من بگو که پنجره های زندگی از کدامین سو به روی من گشوده شد که من در طول عمر کوتاه من،هرگز طلوع و غروب خورشید را ندیدم
خدایا! بسته دلی براِت می فرستم. وقتی آن را باز می کنی مواظب باش
 
چون قلب من شکستنی است  

فرشته

safa-web

 

فرشته تصمیمش را گرفته بود.پیش خدا رفت و گفت: خدایا می خواهم زمین را از نزدیک ببینم. اجازه می خواهم و مهلتی کوتاه. دلم بی تاب تجربه ای زمینی است.
خداوند درخواست فرشته را پذیرفت
فرشته گفت تا بازگردم، بالهایم را اینجا می سپارم؛این بالها در زمین چندان به کار من نمی آید
خداوند بالهای فرشته را بر روی پشته ای از بالهای دیگر گذاشت و گفت: بالهایت را به امانت نگاه می دارم، اما بترس که زمینم اسیرت نکند زیرا که خاک زمینم دامنگیر است
فرشته گفت: باز می گردم، حتما باز می گردم. این قولی است که فرشته ای به خداوند
 می دهد
فرشته به زمین آمد و از دیدن آن همه فرشته ی بی بال تعجب کرد. او هر که را که می دید، به یاد می آورد. زیرا او را قبلا در بهشت دیده بود. اما نمی فهمید چرا این فرشته ها برای پس گرفتن بالهایشان به بهشت برنمی گردند
روزها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چیزی را از یاد برد و روزی رسید که فرشته دیگر از آن گذشته ی دور و زیبا  به یاد نمی آورد؛ نه بالش را و نه قولش را فرشته فراموش کرد. فرشته در زمین ماند 
فرشته هرگز به بهشت برنگشت

امید

در بیمارستانی ، دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند . اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم‌اتاقیش روی تخت بخوابد.

آنها ساعت‌ها با یکدیگر صحبت می‌کردند، از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می‌زدند.

هر روز بعد از ظهر ، بیماری که تختش کنار پنجره بود ، می‌نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می‌دید برای هم‌اتاقیش توصیف می‌کرد. بیمار دیگر در مدت این یک ساعت ، با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون ، روحی تازه می‌گرفت.

این پنجره ، رو به یک پارک بود که دریاچه زیبایی داشت مرغابی‌ها و قوها در دریاچه شنا می‌کردند و کودکان با قایقهای تفریحی‌شان در آب سر گرم بودند. درختان کهن ، به منظره بیرون ، زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می‌شد. همان طور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف می‌کرد ، هم‌اتاقیش چشمانش را می‌بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می‌کرد.

روزها و هفته‌ها سپری شد.

یک روز صبح ، پرستاری که برای حمام کردن آنها آب آورده بود ، جسم بی‌جان مرد کنار پنجره را دید که با آرامش از دنیا رفته بود . پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که مرد را از اتاق خارج کنند.

مرد دیگر تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند . پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد، اتاق را ترک کرد.آن مرد به آرامی و با درد بسیار ، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد . بالاخره او می‌توانست این دنیا را با چشمان خودش ببیند.

در کمال تعجت ، او با یک دیوار مواجه شد.

مرد ، پرستار را صدا زد و پرسید که چه چیزی هم‌اتاقیش را وادار می‌کرده چنین مناظر دل‌انگیزی را برای او توصیف کند !

پرستار پاسخ داد: شاید او می‌خواسته به تو قوت قلب بدهد. چون آن مرد اصلا نابینا بود و حتی نمی‌توانست دیوار را ببیند...