فرشته

safa-web

 

فرشته تصمیمش را گرفته بود.پیش خدا رفت و گفت: خدایا می خواهم زمین را از نزدیک ببینم. اجازه می خواهم و مهلتی کوتاه. دلم بی تاب تجربه ای زمینی است.
خداوند درخواست فرشته را پذیرفت
فرشته گفت تا بازگردم، بالهایم را اینجا می سپارم؛این بالها در زمین چندان به کار من نمی آید
خداوند بالهای فرشته را بر روی پشته ای از بالهای دیگر گذاشت و گفت: بالهایت را به امانت نگاه می دارم، اما بترس که زمینم اسیرت نکند زیرا که خاک زمینم دامنگیر است
فرشته گفت: باز می گردم، حتما باز می گردم. این قولی است که فرشته ای به خداوند
 می دهد
فرشته به زمین آمد و از دیدن آن همه فرشته ی بی بال تعجب کرد. او هر که را که می دید، به یاد می آورد. زیرا او را قبلا در بهشت دیده بود. اما نمی فهمید چرا این فرشته ها برای پس گرفتن بالهایشان به بهشت برنمی گردند
روزها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چیزی را از یاد برد و روزی رسید که فرشته دیگر از آن گذشته ی دور و زیبا  به یاد نمی آورد؛ نه بالش را و نه قولش را فرشته فراموش کرد. فرشته در زمین ماند 
فرشته هرگز به بهشت برنگشت

امید

در بیمارستانی ، دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند . اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم‌اتاقیش روی تخت بخوابد.

آنها ساعت‌ها با یکدیگر صحبت می‌کردند، از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می‌زدند.

هر روز بعد از ظهر ، بیماری که تختش کنار پنجره بود ، می‌نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می‌دید برای هم‌اتاقیش توصیف می‌کرد. بیمار دیگر در مدت این یک ساعت ، با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون ، روحی تازه می‌گرفت.

این پنجره ، رو به یک پارک بود که دریاچه زیبایی داشت مرغابی‌ها و قوها در دریاچه شنا می‌کردند و کودکان با قایقهای تفریحی‌شان در آب سر گرم بودند. درختان کهن ، به منظره بیرون ، زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می‌شد. همان طور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف می‌کرد ، هم‌اتاقیش چشمانش را می‌بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می‌کرد.

روزها و هفته‌ها سپری شد.

یک روز صبح ، پرستاری که برای حمام کردن آنها آب آورده بود ، جسم بی‌جان مرد کنار پنجره را دید که با آرامش از دنیا رفته بود . پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که مرد را از اتاق خارج کنند.

مرد دیگر تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند . پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد، اتاق را ترک کرد.آن مرد به آرامی و با درد بسیار ، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد . بالاخره او می‌توانست این دنیا را با چشمان خودش ببیند.

در کمال تعجت ، او با یک دیوار مواجه شد.

مرد ، پرستار را صدا زد و پرسید که چه چیزی هم‌اتاقیش را وادار می‌کرده چنین مناظر دل‌انگیزی را برای او توصیف کند !

پرستار پاسخ داد: شاید او می‌خواسته به تو قوت قلب بدهد. چون آن مرد اصلا نابینا بود و حتی نمی‌توانست دیوار را ببیند...

تو را دوست می‌دارم

تو را به جای همه زنانی که نشناختهام دوست میدارم
 تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیستهام دوست میدارم
برای خاطر عطر گسترده بیکران و برای خاطر عطر نان گرم
برای خاطر برفی که آب می شود،برای خاطر نخستین گل
 برای خاطر جانوران پاکی که آدمی نمیرماندشان
 تو را برای خاطر دوست داشتن دوست میدارم
تو را به جای همه زنانی که دوست نمی دارم دوست می دارم.

جز تو ، که مرا منعکس تواند کرد؟من خود،خویشتن را بس اندک میبینم.

 بی تو جز گستره بی کرانه نمی بینم
میان گذشته و امروز.
از جدار آینهَ خویش گذشتن نتوانستم
میبایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرم
راست از آنگونه که لغت به لغت از یادش میبرند.

تو را دوست می دارم برای خاطر فرزانگیت که از آن من نیست
تو را برای خاطر سلامت
به رغم همه آن چیزها که به جز وهمی نیست دوست میدارم
برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمیدارم
تو می پنداری که شکی ،حال آنکه به جز دلیلی نیستی
تو همان آفتاب بزرگی که در سر من بالا میرود
بدان هنگام که از خویشتن در اطمینانم.

پل الوار (۱۹۵۲-۱۸۹۵)

سیبی از درخت وسوسه

سیبی از درخت وسوسه

 

نامت چه بود؟ آدم

فرزندِ کی ؟ من را نیست نه مادری و نه پدری بنویس اول یتیم عالم خلقت

محل تولد؟ بهشت پاک

اینک محل سکونت؟ زمین خاک

آن چیست بر گُرده نهادی؟امانت است.

قدت؟ روزی چنان بلند که همسایه خدا ، اینک به قدر سایه بختم بروی خاک

اعضای خانواده؟ حوای خوب و پاک، قابیل وحشتناک،هابیل زیر خاک

روز تولدت؟در جمعه ای ،به گمانم روز عشق

رنگت؟ اینک فقط سیاه ز شرم چنان گناه

وزنت؟نه آنچنان سبک که پَرم در هوای دوست نه آنچنان سنگین که نشینم به این زمین

جنست؟ نیمی مرا زخاک نیمی دگر خدا

شغلت؟ در کار کشت امید بروی خاک

شاکی تو؟ خدا

نام وکیل؟ آن هم فقط خدا

جرمت؟ یک سیب از درخت وسوسه

تنها همین؟ همین و بس

حکمت؟ تبعید در زمین

همدمت در گناه ؟ حوای آشنا

ترسیده ای؟ کمی

زچه؟ که شوم من اسیر خاک

آیا کسی به ملاقاتت آمده است؟ بلی

چه کس؟ گاهی فقط خدا

داری گلایه ای؟ دیگر گِله نه ولی...

ولی که چه؟حکمی چنین آن هم به یک گناه؟!!!!

دلتنگ گشته ای؟ زیاد

برای که؟ تنها فقط خدا

آورده ای سند؟ بلی

چه؟دو قطره اشک

داری تو ضامنی؟ بلی

چه کس؟ تنها کس خدا

در آخرین دفاع؟ می خوانمش چنان که اجابت کند دعا