چند تا بغض نشکسته
که به این راحتی ها هم نمیشکنه
و یه مقدار دلهره که تمام دلم رو میلرزونه
و یه دنیا حرف که نمیدونم
باید بهت بگم یا نه
نگهداشتم تا تو رو ببینم
نمیدون تا اون موقع تحمل اینها رو دارم
زود بیا هیچ اتفاقی هم که نیفته
حرفهام کهنه میشه
منتظرم
صفا
دوشنبه 26 بهمن 1383 ساعت 14:07
تو اگه میدونستی چقدر دوستت دارم
هیچ وقت واسه دیراومدن
نیومدن باران رو بهانه نمیکردی
ای رنگین کمان من
صفا
یکشنبه 18 بهمن 1383 ساعت 00:43
صفا
شنبه 10 بهمن 1383 ساعت 19:34
در یک روز گرم تابستانی پبرمردی سوار بر اسب از صحرایی میگذشت
در میان راه مرد غریبی را دید که از شدت گرما و تشنگی در حال جان دادن است
پیر مرد او را آب و غذا داد و او را در پشت خود سوار بر اسب کرد
مرد غریب در میانه راه پیرمرد را از اسب به زمین انداخت و پا به فرار گذاشت
پیرمرد به مرد غریب گفت: ترا به هرکه دوست داری این ماجرا را به کسی نگو
چون اگر دیگران بشنوند رسم جوانمردی از بین میرود و دیگر کسی در راه مانده ای را کمک نمیکند
صفا
شنبه 3 بهمن 1383 ساعت 23:16