من آواره کوچه های دلواپسیم
اسیر زندان تنهایی
اینجا زندگی بی حضور تو مرگ را تجربه می کند
و باران بی صدا خواندن را
و غروب محکوم به تنها ماندن است
اینجا دزدان فراموشی خاطرات عشق را به تاراج می برند
و سربازان شب آفتاب را به زمستان تبعید کرده اند
ومن میان هیاهوی سکوت عشق را می خوانم
وانعکاس فریادم نام تو را زمزمه می کند
تا ثانیه ها بدانند حتی اگر مرا به جرم از تو خواندن به سکوت زنجیر کنند
عاشقانه تر خواهم خواند