دست می کشم
            بر خیالت ....
                        چشمانم را می بندم
و تو
                        می خندی !
 
************
 
گریه، قرارم نمی دهد
مگر می شود
                        نبود ترا
                                    تنها گریست ؟!
 
                                 ************
 
« آفتاب »
            وقتی که نباشی
                                    عکسی ست پریده رنگ
            که باید گفت
                                    می توانست زیبا تر باشد !

شرح پریشانی

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید

داستان غم پنهانی من گوش کنید

قصه‌ی بی سر و سامانی من گوش کنید

گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید

شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی؟

سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی؟

روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم

ساکن کوی بت عربده‌جویی بودیم

عقل و دین باخته، دیوانه‌ی رویی بودیم

بسته‌ی سلسله‌ی سلسله مویی بودیم

کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود

یک گرفتار از این جمله که هستند نبود

نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت

سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت

اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت

یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت

اول آن کس که خریدار شدش من بودم

باعث گرمی بازار شدش من بودم

عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او

داد رسوایی من شهرت زیبایی او

بس که دادم همه جا شرح دلارایی او

شهر پرگشت ز غوغای تماشایی او

این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد

کِی سر برگ من بی سر و سامان دارد

چاره اینست و ندارم به از این رای دگر

که دهم جای دگر دل به دل‌آرای

چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر

بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر

بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود

من بر این هستم و البته چنین خواهد بود

پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکی‌ست

حرمت مدعی و حرمت من هردو یکی‌ست

قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دو یکی‌ست

نغمه‌ی بلبل و غوغای زغن هر دو یکی‌ست

این ندانسته که قدر همه یکسان نبود

زاغ را مرتبه‌ی مرغ خوش الحان نبود

چون چنین است پی کار دگر باشم به

چند روزی پِی دلدار دگر باشم به

عندلیب گل رخسار دگر باشم به

مرغ خوش نغمه‌ی گلزار دگر باشم به

نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش

سازم از تازه جوانان چمن ممتازش

آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست

می‌توان یافت که بر دل ز منش یاری هست

از من و بندگی من اگر اشعاری هست

بفروشد که به هر گوشه خریداری هست

به وفاداری من نیست در این شهر کسی

بنده‌ای همچو مرا هست خریدار بسی

مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است

راه سد بادیه‌ی درد بریدیم بس است

قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است

اول و آخر این مرحله دیدیم بس است

بعد از این ما و سرکوی دل‌آرای دگر

با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر

تو مپندار که مهر از دل محزون نرود

آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود

وین محبت به صد افسانه و افسون نرود

چه گمان غلط است این؟ برود، چون نرود؟

چند کس از تو و یاران تو آزرده شود؟

دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود!

ای پسر چند به کام دگرانت بینم؟

سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم؟

مایه عیش مدام دگرانت بینم؟

ساقی مجلس عام دگرانت بینم؟

تو چه دانی که شدی یارِ چه بی باکی چند؟

چه هوسها که ندارند هوسناکی چند!

یار این طایفه خانه برانداز مباش

از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش

می‌شوی شهره، به این فرقه هم‌آواز مباش

غافل از لعب حریفان دغا باز مباش

بِهْ که مشغول به این شغل نسازی خود را

این نه کاری‌ست مبادا که ببازی خود را

در کمین تو بسی عیب شماران هستند

سینه پر درد ز تو کینه‌گذاران هستند

داغ بر سینه ز تو سینه‌فکاران هستند

غرض اینست که در قصد تو یاران هستند

باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری!

واقف کشتی خود باش که پایی نخوری

گر چه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت

وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت

شد دل‌آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت

با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت

حاش لله که وفای تو فراموش کند

سخن مصلحت‌آمیز کسان گوش کند

وحشی بافقی

دومی

اینو از پیچک گرفتم

تنها که می شوم با خود فکر می کنم
شاید بشود، آری شاید ...
شاید بشود برای هرچیزی نسخه‌ی دومی ساخت
و به آن دلخوش بود
نسخه‌ی دومی که ابتدا با نیت دوم بودن بیاید و کم کم خودش اول شود
شاید بشود، شاید
بگذارید برای یکبار هم که شده امتحان کنم

آن مرد با عبای شکلاتی آمد

سید محمد خاتمی وبلاگ نویس شد" مردی با عبای شکلاتی"

بسم‌الله الرحمن الرحیم

December 22, 2005

عشق به حقیقت و تلاش برای دریافت آن و عشق به آزادی و تعالی و کوشش برای رسیدن ‏به آن جوهر آدمی است. و اگر امید به این دریافت و رسیدن نبود زندگی پرمرارت آدمی در ‏طول تاریخ ناممکن می‌شد.‏
آنچه خواستنی است دوستی و مهر است که زندگی را طربناک می‌کند و آنچه نا خواستنی ‏است خشونت و نامهربانی است که جهنم جان آدمی است.
برای عزیزانی که هدیه ارزنده وبلاگ را به من ارزانی داشتند و برای همه ارجمندانی که با ‏اظهار نظر خود جان خسته مرا نواختند آرزوی شادکامی و سلامتی می‌کنم.‏
بیایید تا ایمان به حق را با هیچ متاعی سودا نکنیم.‏
‏ و بیایید برای آبادانی و اعتلای ایران عزیز از هیچ کوششی خسته نشویم.‏
و بیایید امیدوار باشیم و با همبستگی و بیداری راه سربلندی را با یکدیگر طی کنیم