در یک روز گرم تابستانی پبرمردی سوار بر اسب از صحرایی میگذشت در میان راه مرد غریبی را دید که از شدت گرما و تشنگی در حال جان دادن است پیر مرد او را آب و غذا داد و او را در پشت خود سوار بر اسب کرد مرد غریب در میانه راه پیرمرد را از اسب به زمین انداخت و پا به فرار گذاشت پیرمرد به مرد غریب گفت: ترا به هرکه دوست داری این ماجرا را به کسی نگو چون اگر دیگران بشنوند رسم جوانمردی از بین میرود و دیگر کسی در راه مانده ای را کمک نمیکند