او می آید.

   

روزگار غریبی است. تنهایی و بی کسی آزارمان میدهد.

این که احساس کنی یک گوشه تنها افتاده ای خیلی دلگیر است.

حتی نمی توانی زیر سایه رویاهایت بخزی و آنجا بار درد را از روی سینه ات برداری.

همدل که هیچ حتی هم زبانی هم نیست تا بتوانی پیشش خودت را خالی کنی.

.

.

.من کسی را می شناسم

سرزنده تر از سپیده، تازه تر از سبزه

بوییدنی تر از بهار، من یکی را سراغ دارم درخشنده تر از ستاره،

لطیف تر از گلبرگ

او می آید.

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 29 شهریور 1384 ساعت 00:14 http://payamenasim.blogsky.com

سالهاست که به کمی شده ام راضی
تاکجا یابم اهل دلی
تو گو این را به من
نازنین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد