روزگار غریبی است. تنهایی و بی کسی آزارمان میدهد. این که احساس کنی یک گوشه تنها افتاده ای خیلی دلگیر است. حتی نمی توانی زیر سایه رویاهایت بخزی و آنجا بار درد را از روی سینه ات برداری. همدل که هیچ حتی هم زبانی هم نیست تا بتوانی پیشش خودت را خالی کنی. . . .من کسی را می شناسم سرزنده تر از سپیده، تازه تر از سبزه بوییدنی تر از بهار، من یکی را سراغ دارم درخشنده تر از ستاره، لطیف تر از گلبرگ او می آید. |
سالهاست که به کمی شده ام راضی
تاکجا یابم اهل دلی
تو گو این را به من
نازنین