حکایت

 
مردی در جهنم بود که فرشته ای برای کمک به او آمدو گفت من تو را نجات می دهم برای اینکه تو روزی کاری نیک انجام داده ای فکر کن ببین آن را به خاطر می آوری یا نه؟ او فکر کرد و به یادش آمد که روزی در راهی که میرفت عنکبوتی را دیداما برای آنکه او را له نکند راهش را کج کردو از سمت دیگری عبور کردفرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنکبوتی پایین آمد و فرشته گفت تار عنکبوت را بگیر و بالا بروتا به بهشت بروی.مرد تار عنکبوت را گرفت در همین هنگام جهنمیان دیگر هم که فرصتی برای نجات خود یافتند به سمت تار عنکبوت دست دراز کردند تا بالا بروند اما مرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنکبوت پاره شود و خود بیفتد.که ناگهان تار عنکبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پرت شد فرشته با ناراحتی گفت تو تنها راه نجاتی را که داشتی با فکر کردن به خود و فراموش کردن دیگران از دست دادی.دیگر راه نجاتی برای تو نیست و بعد فرشته ناپدید شد
نظرات 3 + ارسال نظر
روزبه دوشنبه 14 آذر 1384 ساعت 23:29 http://friends.blogsky.com

چه خوبه که آدم می تواند حتی به تار عنکبوتی امید وار باشه.
موفق باشی...

دفتر عشق دوشنبه 14 آذر 1384 ساعت 23:35 http://www.daftareshghe.blogsky.com/

سلام خوبی؟ وب زیبایی داری. به دفتر عشق هم بیا خوشحالم میکنی.. منتظرم. شاد باشی. یا حق

دفتر عشق دوشنبه 14 آذر 1384 ساعت 23:36 http://www.daftareshghe.blogsky.com/

سلام خوبی؟ وب زیبایی داری. به دفتر عشق هم بیا خوشحالم میکنی.. منتظرم. شاد باشی. یا حق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد