حکایت از آنجا شد آغاز
که تو دفتر شعر من را نخواندی
و باور نکردی که یلدای عاشق
شب بی هراس تولد
شب تازه های شکفتن
شب باربندان کولی وشان است.
و قصه چنین ماجرا داشت :
که تو در میان سبدهای پربرگ پاییز
شگفت از نگاه پرنده
سر انجام گل را به اندیشه مرگ گلدان کشاندی
و باور نکردی که هر نسترن جان سر چشم نرگس گذارد.
و اینک فسانه فسانه فسانه
و افسانه ای تلخ از رفتن آنکه دیگر نیامد
و بر تارک دفترم این غزل تا همیشه...
تو یلدای عشقی زمستان نارس
تو یلدای عشقی زمستان نارس
سلام
وبلاگ باصفایی دارین
باران روهم خیلی دوست دارم من
بای تا های