رسم جوانمردی

در یک روز گرم تابستانی پبرمردی سوار بر اسب از صحرایی میگذشت
در میان راه مرد غریبی را دید که از شدت گرما و تشنگی در حال جان دادن است
پیر مرد او را آب و غذا داد و او را در پشت خود سوار بر اسب کرد
مرد غریب در میانه راه پیرمرد را از اسب به زمین انداخت و پا به فرار گذاشت
پیرمرد به مرد غریب گفت: ترا به هرکه دوست داری این ماجرا را به کسی نگو
چون اگر دیگران بشنوند رسم جوانمردی از بین میرود و دیگر کسی در راه مانده ای را کمک نمیکند

امروز روز هوای پاک بود
بچه های کوچولو از بزرگترها میخواستن هوا رو پاک نگه دارن
کاش میشد بزرگترها دل هاشون رو مثل کوچولوها پاک نگه میداشتن

متن زیر رو از وبلاک یاس براتون انتخاب کردم
                                                                      
چشمها را باید شست ...


و خداوند پرندگان را آفرید ...
شاید برای اینکه بفهمیم ...
از زمین هم می توان جدا شد ...
شاید برای اینکه بفهمیم ...
می توان به زیباترین غروب نزدیک شد ...
شاید خداوند پرندگان را آفرید  ...
تا از میانشان ...
پرنده ای را برای دوست داشتن پیدا کنیم... 
و ببینیم که چگونه عقابی ...
پرنده ای که دوستش داریم ...
صید می کند ...


و با اشکمان ...
چشمهایمان را بشوییم ....
و جور دیگر ببینیم ...