گذری بر یک داستان :
(برگرفته از وبلاگ یاس سفید)
روزگاری زاهدی بود که یک سال تمام را روزه برگرفت و بر نیایش پرداخت
.
و هر هفته یک بار غذا میخورد
. روزی پس از ریاضت کتاب مقدس را همانند
همیشه بر دست گرفت و شروع بر خواندن کرد
...
بر بندی رسید که معنای آن را ندانست
.. بر کنده ای نشست و از خدای
خواست تا که معنای حقیقی آن بند را بر او باز گوید
.
ولیکن پاسخی نشنید!!!
بر خود گفت
: چه وقت تلف کردنی
! این همه از خود گذشتکی کردم ولی
خداوند حتی پاسخم را هم نداد
!
بهتر است ازین منطقه بروم و راهبی را بیابم که معنای این بند را ببر من
بیاموزد
.. آری باید که ازو کمک گیریم
. و سپس برخاست
.
در آن لحطه فرشته ای برو ظاهر شد و بر همان کنده آرام نشست
:
ــ در
این دوازده ماه روزه داشتی و تنها برای این بود که به خود بباورانی
که تو بهتر از دیگرانی!!
و خداوند به انسانی مغرور هرگز پاسخ نخواهد داد
. ولیکن وقتی فروتن
شدی و باور داشتی که کسانی از تو نزدیکتر به خدا هم وجود دارند پروردگار
مرا فرستاد تا بر تو بیاموزم آنچه را که میخواهی
.
و سپس آنچه را که میخواست بداند بر او گفت
.