حکایت

 
مردی در جهنم بود که فرشته ای برای کمک به او آمدو گفت من تو را نجات می دهم برای اینکه تو روزی کاری نیک انجام داده ای فکر کن ببین آن را به خاطر می آوری یا نه؟ او فکر کرد و به یادش آمد که روزی در راهی که میرفت عنکبوتی را دیداما برای آنکه او را له نکند راهش را کج کردو از سمت دیگری عبور کردفرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنکبوتی پایین آمد و فرشته گفت تار عنکبوت را بگیر و بالا بروتا به بهشت بروی.مرد تار عنکبوت را گرفت در همین هنگام جهنمیان دیگر هم که فرصتی برای نجات خود یافتند به سمت تار عنکبوت دست دراز کردند تا بالا بروند اما مرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنکبوت پاره شود و خود بیفتد.که ناگهان تار عنکبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پرت شد فرشته با ناراحتی گفت تو تنها راه نجاتی را که داشتی با فکر کردن به خود و فراموش کردن دیگران از دست دادی.دیگر راه نجاتی برای تو نیست و بعد فرشته ناپدید شد

برای تو که ...

شب   هزار زنجیر
                بر پای خیالم می بندد
        تا مبادا
                خواب کوچه ات را
                                به صدای گامهایم
                                                برآَشوبم
****************
دست می کشم
 بر خیالت ......
                چشمانم را می بندم
و تو
                        می خندی؟
*****************              
نه بوسه ای
 نه بارانی ......
               همیشه اما
   خوشبو بر می گردم !

ای عشق !

ای عشق !
آزادم کن
تا چون مرغابیان مهاجر ،
از این مرداب ملال پر کشم .
ای عشق !
آزادم کن
تا چون سیلی که می موید و می خروشد ،
به دریا روم .
ای عشق !
آزادم کن
تا چون آتش بی لگام جنگل ،
تا چون تندری که به بانگ بلند می خندد
تاریکی را بدرم
و بنیاد غم را بر اندازم .
ای عشق ،
آزادم کن .

باید رفت

چشم در چشم ستاره ای باید دوخت

و هر از گاه به سوسوی دلی پاسخی باید گفت

سفری باید رفت

و سبکبال چو باد گذری باید کرد

سفر از خواب به نور

گذر از کوچه ی نومیدی و وهم تا سرا پرده شور

و تو باید به پرواز درآیی و نگاهی فکنی

به ازل ،به همان روز که تاریخ اجل

به سر سردر پیشانی تو نصب شدست

و تو غافل ز همه کار جهان جام به دست

بنهی گام درآن ساده و مست

گه از این جام شراب شربت شهد بنوشی و گه طعمی گس

و سر انجام به آن روز رسی که سفر باید رفت و گذر باید کرد...

سوال

سوالی که در زیر می بینید، واقعا در یک مصاحبه استخدامی پرسیده شده است (البته نه در ایران...!) با دقت بخونیدش و سعی کنید بهش جواب بدید شما در یک شب بسیار سرد و طوفانی در حال رانندگی در ماشین خود هستید. هوا بسیار بد است، شما از کنار یک ایستگاه اتوبوس عبور می کنید و می بینید که سه نفر منتظر اتوبوس هستند: 1- پیر رزنی که به نظر می رسد به شدت بیمار است...! 2- دوست قدیمی شما که یک بار جان شما را نجات داده است...! 3- دختر یا پسر آرمانی شما که همیشه در آرزوی ملاقاتش بودید...! فرض کنیم شما فقط می توانید در ماشین بجز خودتان یک نفر را سوار کنید...! کدامیک را انتخاب می کنید..؟! می شه پیرزن رو انتخاب کرد، چون پیر و بیماره و طبیعیه که اول اون رو انتخاب کنیم...! می شه دوستی که یک بار جونمون رو نجات داد رو انتخاب کنیم، اینجوری شاید تا حدی جبران کرده باشیم..! می شه اون دختر یا پسر رو انتخاب کرد، چون ممکنه دیگه همچین فرصتی پیش نیاد...! اونوقت باید یه عمر حسرت خورد..! کسی که در مسابقه برنده شد از بین 200 جواب ظاهرا اصلا جواب دادن به سوال براش سخت نبود..! قبل از این که جواب رو بخونید خوب فکر کنید...! فرض کنید این سوال رو الان از شما پرسیدن و باید به اون جواب بدین..! سرسری رد نشین ..! هر وقت جواب دادین بیاین و پایین رو بخونین..!

 

 

جواب نفر انتخاب شده : اون خیلی ساده اینطور جواب داده بود : من کلید ماشین رو به دوست قدیمیم می دم تا پیر زن رو به بیمارستان برسونه و خودم کنار دختر آرزوهام منتظر اتوبوس می مونم..! شما چه جوابی داده بودین..؟!