سهراب سپهری

 

دیرگاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است.
بانگی از دور مرا می خواند،
لیک پاهایم در قیر شب است.
رخنه ای نیست در این تاریکی:
در و دیوار بهم پیوسته.
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته.
نفس آدم ها
سر بسر افسرده است.
روزگاری است در این گوشة پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است.
دست جادویی شب
در به روی من و غم می بندد.
می کنم هر چه تلاش،
او به من می خندد.
نقش هایی که کشیدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود.
طرح هایی که فکندم در شب،
روز پیدا شد و با پنبه زدود.
دیرگاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است.
جنبشی نیست در این خاموشی:
دست ها، پاها در قیر شب است

صندلی

مینشینی یا میروی

منتظرم

.....

بارون

 وقتی که بارون می یاد 
قطره هاش دونه دونه 
میریزه 
دستاتو باز می کنی
به اندازه هر چندتاش 
که تونستی بگیری 
دوستم داری

 ولی به اندازه 
اون قدری که نتونستی بگیری

من دوستت دارم


عشق یعنی...برای همیشه

 
  
عشق یعنی...برای همیشه
 
عشق یعنی... با هم به ستاره ها رسیدن
عشق یعنی... یه موسیقی بدون کلام
عشق یعنی... حساب ساعت هایی رو که از هم دورین داشته باشی
عشق یعنی... منتظر تلفنش بمونی
عشق یعنی... زیبا ترین لبخندی که میشه زد
عشق یعنی... چیزی که فراموش نشدنیه
عشق یعنی... بتونین دربارهء همه چیز با هم حرف بزنین
عشق یعنی... یه لیوان با دو تا  نی
عشق یعنی... مجبور باشی دنبالش بری
!عشق یعنی... بعضی وقتا یه شوک
عشق یعنی... بیشتر به اون فکر کنی تا به خودت
عشق یعنی... وقتی هر دو یه احساس داشته باشین
عشق یعنی... چیزی مثل برنده شدن توی قرعه کشی
عشق یعنی... وقتی فکرش از سرت بیرون نمیره
عشق یعنی... برای خوشحالی آماده بودن