وقتی حضور تو نباشد

 خواب خوب است

 اگر بی حضور تو

 خواب مرا دریابد ....

 

***************

آنقدر عمیق

                که حتی خدا را      از خاطر می برم

        چرا اینگونه          « آئینی »

                                به من می نگری !؟

***************

الماس چشمایت

                        تا هر سو      مرا می نگرند

                به یکباره

                            می دانم

                                        فرو خواهم ریخت!

گذری بر یک داستان :
(برگرفته از وبلاگ یاس سفید)
روزگاری زاهدی بود که یک سال تمام را روزه برگرفت و بر نیایش پرداخت.
و هر هفته یک بار غذا میخورد. روزی پس از ریاضت کتاب مقدس را همانند
همیشه بر دست گرفت و شروع بر خواندن کرد ...
بر بندی رسید که معنای آن را ندانست .. بر کنده ای نشست و از خدای
 خواست تا که معنای حقیقی آن بند را بر او باز گوید.
ولیکن پاسخی نشنید!!!
بر خود گفت : چه وقت تلف کردنی! این همه از خود گذشتکی کردم ولی
خداوند حتی پاسخم را هم نداد!
بهتر است ازین منطقه بروم و راهبی را بیابم که معنای این بند را ببر من
بیاموزد .. آری باید که ازو کمک گیریم. و سپس برخاست.
در آن لحطه فرشته ای برو ظاهر شد
و بر همان کنده آرام نشست:
ــ
در این  دوازده ماه روزه داشتی و تنها برای این بود که به خود بباورانی
که تو بهتر از دیگرانی!!
و خداوند به انسانی مغرور هرگز پاسخ نخواهد داد. ولیکن وقتی فروتن
شدی و باور داشتی که کسانی از تو نزدیکتر به خدا هم وجود دارند پروردگار
مرا فرستاد تا بر تو بیاموزم آنچه را که میخواهی.
و سپس آنچه را که میخواست بداند بر او گفت.

...ماه من

 آه آن لحظه که چشمانت را

می گشایی ومی تابانی

قلب من می بخشد...

همه آوای تپش هایش را

به تپش های تو سبز

قلب من هر تپشش ،

هر تپشش

از سبزی توست

آه آن لحظه که لب هایت را می گشایی

و به من می بخشی...

همه لبخند و نفسهایت

آه آن زمان زندگی من ازتوست

آه ای روشنی ماه از تو

ای خود ماه همه شبهایم

هیچ می دانستی

بوسه هایم نفست می بخشد

و صدایت...

نام من را تو به آواز بخوان

نام من را تو به فریاد بگو

ماجده.1382